روزی کنار رود ، در بین چند سنگ سنگی نشسته بود ، زیبا و رنگ رنگ تا دست من به آن سنگ قشنگ خورد پاهای کوچکی ، آن را کشید و برد دیدم که تکه سنگ ، با آن دو دست و پا آهسته می خزید خاموش و بی صدا با زحمت زیاد ، یک بچه لاکپشت می رفت و می کشید ، آن سنگ را به پشت